ارباب زمستان

غزلستان :: شهریار :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را
وليکن پوست خواهد کند ما يک لاقبايان را
ره ماتم سراى ما ندانم از که مى پرسد
زمستانى که نشناسد در دولت سرايان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب مى آيد
که لرزاند تن عريان بى برگ و نوايان را
به کاخ ظلم باران هم که آيد سر فرود آرد
وليکن خانه بر سر کوفتن داند گدايان را
طبيب بى مروت کى به بالين فقير آيد
که کس در بند درمان نيست درد بى دوايان را
به تلخى جان سپردن در صفاى اشک خود بهتر
که حاجت بردن اى آزاده مرد اين بى صفايان را
به هر کس مشکلى برديم و از کس مشکلى نگشود
کجا بستند يا رب دست آن مشکل گشايان را
نقاب آشنا بستند کز بيگانگان رستيم
چو بازى ختم شد، بيگانه ديديم آشنايان را
به هر فرمان آتش عالمى در خاک و خون غلطيد
خدا ويران گذارد کاخ اين فرمانروايان را
حريفى با تمسخر گفت زارى شهريارا بس
که ميگيرند در شهر و ديار ما گدايان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید