شماره ٢٨٠: آتش شوق طلب آنجا که روشن ميشود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
آتش شوق طلب آنجا که روشن ميشود
گر همه مژگان بهم آريم دامن ميشود
داغ را آئينه تسليم بايد ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهاى گردن ميشود
مدت موهوم عمر آخر نفس طى ميکند
رشته چون ره کوته از رفتار سوزن ميشود
در سواد فقر دارد جوهر تحقيق نور
چون جهان تاريک گردد شمع روشن ميشود
شيشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمى با هم جدا از اصل دشمن ميشود
از لب خندان بچشم جام مى ميگردد آب
عشرت سرشار هم سامان شيون ميشود
پر ميفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زين اداها سبحه زنار برهمن ميشود
ختم کار جستجو بر خاک عجز افتادن است
اشک چون ماند از دويدنها چکيدن ميشود
گر تو هم از خود برون آئى جهان ديگرى
دانه خود را ميدهد بر باد و خرمن ميشود
بيقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجير هم سامان رفتن ميشود
نقش من گرد فنا گل کردن من نيستى
چرخ هم خاک است اگر آئينه من ميشود
(بيدل) امشب بمل تيغ تمناى کيم
بال من برگ گل از فيض طپيدن ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید