شماره ١٨٤: موج هر جا در جمعيت گوهر زده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
موج هر جا در جمعيت گوهر زده است
تب حرص است که از ضعف به بستر زده است
غير چشم طمع آئينه محرومى نيست
حلقه بر هر درى اين قفل مکرر زده است
محو گيريد خط و نقطه اين نسخه وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پريشان نظرى چاره محال است اينجا
سنگ بر آينه ما دل ابتر زده است
عقل داغ است زپاس ادب انسانى
جهل بى باک بعالم لگد خر زده است
غفلت دل در کيفيت بينش نگشود
پنبه شيشه ما مهر بساغر زده است
خودنماى هوس پوچ نخواهى بودن
بر در آينه زين پيش سکندر زده است
ناگزيريم زوحشت همه چون شمع و سحر
خط پيشانى ما دامن ما بر زده است
تا فنا هستى ما راز طپش نيست گزير
چه توان کرد نفس حلقه برين در زده است
نارسائى بکجا زحمت فرياد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شايد از سعى عرق نامه من پاک شود
که جبين ساغر اميد بکوثر زده است
برنمى آيم ازين محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط ميخورم از خويش بيک سايه مو
ناتوانى چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم بدرم برد بخاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت ديگر زده است
ناخدا لنگر تدبير بطوفان افگن
کشتى خويش قلندر بکمر بر زده است
از تحيرکده عالم عنقاست حباب
هيچ بودن همه از (بيدل) ما سر زده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید