شماره ١٤٧: قامتش سامان شوخى از نگاه ما گرفت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
قامتش سامان شوخى از نگاه ما گرفت
اين نواى فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستى ما حايل آن جلوه سرشار نيست
از حبابى پرده نتوان بر رخ دريا گرفت
با همه افسردگى خاشاک غيرت پروريم
آتشى هر جا بلندى کرد فال از ما گرفت
در سواد فقر خوابيده است فيض زندگى
صبح شد صاحب نفس تا دامن شبها گرفت
عشق اگر رو بر زمين مالد همان تاج سر است
پرتو خورشيد را نتوان بزير پا گرفت
صحبت ديوانگان دارد اثر کز گردباد
چين وحشت دامن آسايش صحرا گرفت
بى نشانى صيد گاه همت پرواز کيست
شاه باز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعى پا بر جا زمين آخر بدندانها گرفت
کور شد حاسد زرشک معنى باريک من
خيره مى بيند چو مو در ديده کس جا گرفت
گريه مستى بآن کيفيتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مينا گرفت
داغم از کيفيت تدبير شوخيهاى حسن
خواستم آئينه گيرد ساغر صبها گرفت
زودتر (بيدل) بمنزلگاه راحت ميرسد
زاد راه خويش هر کس وحشت از دنيا گرفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید