شماره ١٢٨: عمرها شد عجز طاقت سوى جيبم رهبر است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
عمرها شد عجز طاقت سوى جيبم رهبر است
در ره تسليم دل پائيکه من دارم سر است
تا فروغ شعله خورشيد حسنى ديده ام
صبح اگر بالد بچشم من کف خاکستر است
ايکه بر نقش قدس دل بسته ئى هشيار باش
سايه اين سرو آشوب قيامت پرور است
ذوق تسليمى بجيب امتحانت گل نريخت
ورنه همچون شمع دامن تا گريبانت سر است
گر کند حسنش بساط حيرت آئينه گرم
هر قدر نظاره ها بر ديده پيچد جوهر است
سرمه آنچشم دل را در سيه روزى نشاند
سيشه ما را غبار از موج خط ساغر است
تا تمناى ميم گل کرد از خود رفته ام
چون سحر در شوخى خميازه ام بال و پر است
آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک
نقش پايم هر کجا گل ميکند چشم تر است
سعى ما بيدانشان گامى بهموارى نزد
هر خطى کز خامه مجنون دمد بى مسطر است
هر سخن کز پرده تسليم خارج گل کند
ناملايم تر زآهنگ دف بى چنبر است
دست بر دل نه زنيرنگ سراغ ما مپرس
کاروان ناله ايم و آتش ما ديگر است
(بيدل) از پرواز خجلت دارم اما چاره نيست
ذره موهومم و گل کردنم بال و پر است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید