شماره ١١٩: عالمى را بى زبانيهاى من پوشيده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
عالمى را بى زبانيهاى من پوشيده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزديده است
بسکه از شرم تماشايت بخود پيچيده است
عکس در آئينه پنهان چون نگه درديده است
از سپند من زبان شکوه نتوان يافتن
اينقدر هم سوختن بر عجز من ناليده است
حلقه زنجير تصويرم مپرس از شيونم
ناله ئى دارم که جز گوشم کسى نشنيده است
دانه را نشو و نماى ريشه رسوا ميکند
گر زبان در کام باشد راز دل پوشيد است
تا کجا انجامد آخر ماجراى داغ دل
برکباب خامسوزم اخگرى چسپيد است
زندگى تعميرش از سيل خرابى کرده اند
اينکه ميگوئى نفس گردى زهم پاشيده است
ناتوانى بس بود بال و پر آزاديم
موج صدرنگ از شکست خويش دامن چيده است
کار سهلى نيست در هستى تماشاى عدم
بر تحير ناز دارد هر که ما را ديده است
دين و دنيا چيست تا از الفتش نتوان گذشت
پيش همت اين دو منزل يک ره خوابيده است
کلفتى از امتياز زندگانى ميکشيم
بر رخ آئينه ما هم نفس پيچيده است
عمر ما (بيدل) بطوف کعبه دلها گذشت
گرد چندين نقطه يک پرکار ما گرديده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید