شماره ١١٧: عاقبت چون شعله خاکستر بفرق ما نشست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
عاقبت چون شعله خاکستر بفرق ما نشست
درد صهبا پنبه گشت و بر سر مينا نشست
بيتوام گرد ضعيفى بسکه بر اعضا نشست
ناله ام در کوچه نى چون گره صد جا نشست
کس نميفهمد زبان سوختن تقرير شمع
در ميان انجمن ميبايدم تنها نشست
ميتوان در خاکسارى يافت اوج اعتبار
آبله شد صاحب افسر بسکه زير پا نشست
هر کرا سررشته وضع حيا باشد بدست
ميتواند چون نگه در ديده بينا نشست
شعله شوقت نشد پنهان بفانوس خيال
همچو رنگ اين مى برون از خلوت مينا نشست
سعى پرواز فنا را اعتبار ديگر است
رفت گرد ما بجائى کز فلک بالا نشست
تيره باطن را چه سود از صحبت روشندلان
صاف نبود زنگ با آئينه گر يکجا نشست
ننگ وضع هم بساطيهاى مجنون برنداشت
گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست
شعله ما را درين بزم آرميدن مفت نيست
صد طپيدن سوخت تا يکداغ نقش پا نشست
آبرو ذاتيست (بيدل) ورنه مانند گهر
مهره گل هم تواند در دل دريا نشست
عالم ايجاد عشرتخانه جزو کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تامل زين چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه شور بلبل است
ميتوان در تخم ديدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون کامل شود آئينه حسن کل است
دست رنج هر کس از پهلوى کوششهاى اوست
ريشه تاک از دويدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسير دستگاه عيش نيست
تا بگيرد دل غم بى ناخنى هم چنگل است
در پناه شعله راحت پروريم از فيض عشق
داغ سود ابر سرما سايه برگ گل است
شور مستيهاى ما خجلت کش افلاس نيست
تا شکستن شيشه ما آشيان قلقل است
پير گشتى با هجوم گريه بايد ساختن
سيل اين صحرا همه در حلقه چشم پل است
بسکه گوى شوخى از هم برده است اجزاى حسن
ابرو از دنباله دارى پيش پيش کاکل است
فيض اين گلشن چه امکانست (بيدل) کم شود
سايه گل چون پريشان شد بهار سنبل است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید