شماره ٢٩: زان خوشه که ميناگرى باغ عنب داشت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زان خوشه که ميناگرى باغ عنب داشت
هر دانه پريخانه بازار حلب داشت
خورشيد پس از رفع سحر پرده درى کرد
تا گرد نفس کم نشد اين آينه شب داشت
يکتائيش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بيان گشت زبانى که دو لب داشت
مفهوم نگرديد که ما و من هستى
در خواب عدم اينهمه هزيان زچه تب داشت
بى تجربه مکشوف نشد نفرت دنيا
تا وصل دماغ همه کس حرص عزب داشت
از مشترى و زهره نه رنگيست نه بوئى
اين باغ همين خار و خس رأى و ذنب داشت
چيزى ننموديم که ارزد بخيالى
تمثال زآئينه تحقيق ادب داشت
صد گز بامل هرزه شمرديم وگرنه
سر تا قدم شمع همين يکدو وجب داشت
گر بر خط تسليم قضا سر ننهاديم
پيشانى بى سجده ما چين غضب داشت
دلگيرتر از منت مرهم نتوان زيست
زخمى که لب از خنده ندزديد طرب داشت
(بيدل) دل هر ذره طپش خانه آهيست
نايابى مطلب چقدردرد طلب داشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید