شماره ٥: دلم چو غنچه در آغوش عافيت تنگ است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
دلم چو غنچه در آغوش عافيت تنگ است
زخواب ناز سرم چون گهر ته سنگ است
نميتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبيعت آئينه ئى که در زنگ است
بهستى از اثر نيستى مشو غافل
بهار حادثه يکسر شکستن رنگ است
اگر تو پاى بدامن کشيده ئى خوش باش
که غنچه را نفس آرميده در چنگ است
باين دوروزه نموديکه در جهان داريم
نشا ما عرق شرم و نام ما ننگ است
زغنچه خسپى اوراق گل توان دانست
که جاى خواب فراغت درين چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه شوخى ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
بوادئى که تحير دليل مقصد ماست
زاشک تا بچکيدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داريم
بچشم ما رگ گل يکقلم رگ سنگ است
چو گفتگو بميان آمد آشتى برخاست
ميان کام و زبان نيز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافى نگه زنگ است
زحرف زهد بميخانه دم مزن (بيدل)
که تار سبحه درين بزم خارج آهنگ است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید