در احوال لیلی

غزلستان :: نظامی :: لیلی و مجنون

افزودن به مورد علاقه ها
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت‌پرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دل‌بند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیده‌تر شد
میگون رطبش رسیده‌تر شد
می‌رست به باغ دل فروزی
می‌کرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
می‌کرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمی‌رست
غمزش بگرفت و زلف می‌بست
از آهوی چشم نافه‌وارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه می‌رفت
مژگانش خدادهاد می‌گفت
زلفش به کمند پیش می‌خواند
مژگانش به دور باش می‌راند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس می‌کرد
بر تنگ شکر فسوس می‌کرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
می‌بود چو پرده بر شکسته
می‌رفت نهفته بر سر بام
نظاره‌کنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده می‌زیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک می‌خراشید
وز چوب رفیق می‌تراشید
می‌سوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش می‌داشت
مونس ز خیال خویش می‌داشت
پیدا شغبی چو باد می‌کرد
پنهان جگری چو خاک می‌خورد
جز سایه نبود پرده‌دارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز می‌گفت
همسایه او به شب نمی‌خفت
می‌ساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده می‌ریخت
می‌خورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش می‌ساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید