رزق ملايک است نواى رساى ما
چون مى شود بلند نگردد نواى ما؟
با آن که عمرهاست ازان بزم رفته ايم
بتوان سپند سوخت ز گرمى به جاى ما
بر دل هزار نشتر الماس مى خوريم
خارى اگر شکسته شود زير پاى ما
لرزد چنان که بر گهر خويش جوهرى
بر آبروى فقر و قناعت گداى ما
صد پيرهن ز گرد کسادى گرانترست
در چشم اين سياه دلان توتياى ما
شبنم برد به دامن ما همچو گل نماز
بلبل کند ز غنچه گل متکاى ما
جنگ گريز مى کند از کاه، کهربا
در عهد بى نيازى طبع رساى ما
ويرانتريم ازان که کسى قصد ما کند
آهسته سيل پاى کشد از قفاى ما
هر چند عاجزيم، در آزار ما مکوش
آتش شکسته دل شود از بورياى ما
خورشيد را به هاله آغوش مى کشيم
کوتاه نيست همت دست دعاى ما
صائب کسى است اهل بصيرت که نگذرد
بيگانه وار از سخن آشناى ما