خجلت ز عشق پاک گهر مى بريم ما
از آفتاب دامن تر مى بريم ما
يک طفل شوخ نيست درين کشور خراب
ديوانگى به جاى دگر مى بريم ما
تا کى خمار سنگ ملامت توان کشيد؟
زين شهر رخت خويش بدر مى بريم ما
فيضى که خضر يافت ز سرچشمه حيات
دلهاى شب ز ديده تر مى بريم ما
حيرت مباد پرده بينايى کسي!
در وصل، انتظار خبر مى بريم ما
با مشربى ز ملک سليمان وسيع تر
در چشم تنگ مور بسر مى بريم ما
آسودگى مقدمه خواب غفلت است
کشتى به موج خيز خطر مى بريم ما
هر کس به ما کند ستمي، همچو عاجزان
ديوان خود به آه سحر مى بريم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نيست باد!
در خانه ايم و رنج سفر مى بريم ما