دست فلک کبود شد از گوشمال ما
شوخى ز سر نهشت دل خردسال ما
چندين هزار جامه بدل کرد روزگار
غفلت نگر که رنگ نگرداند حال ما
با آن که آفتاب قيامت بلند شد
بيرون نداد نم، عرق انفعال ما
چون آفتاب سرکشى ما زياده شد
چندان که بيش داد فلک خاکمال ما
عمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرد
دنبال خود نديد ز وحشت غزال ما
افکند روزگار به يکبار صد کمند
از شش جهت به گردن وحشى غزال ما
از سيلى خزان که ز رخ رنگ مى برد
نگذاشت باد سرکشى از سر نهال ما
خال شب از صحيفه ايام محو شد
از شبروى به تنگ نيامد خيال ما
صائب هزار حيف که در مزرع جهان
شد صرف شوره زار معاصي، زلال ما