شماره ٦٧٨: چشمى که شد ز ديدن حسن آفرين جدا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
چشمى که شد ز ديدن حسن آفرين جدا
خون مى خورد ز جلوه هر نازنين جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبين جدا
چون رفت دل ز دست، نيايد به جاى خويش
چون نافه اى که گشت ز آهوى چين جدا
پيچيده همچو گرد يتيمى به گوهريم
ما را ز يکدگر نکند آستين جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفى که شد ازان دو لب شکرين جدا
چون پرده هاى ديده يعقوب شد سفيد
تا شد صدف ز صحبت در ثمين جدا
گريند خون به روز من و روزگار من
جان حزين جدا، دل اندوهگين جدا
دامان سايلان، سپر برق آفت است
از هيچ خرمنى نشود خوشه چين جدا!
چون برخورى به سنگدلان نرم شو که موم
از روى نرم، نقش کند از نگين جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمى که شد ز گل و ياسمين جدا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید