رسيد صبر به فرياد بينوايى ما
کليد روزى ما شد شکسته پايى ما
عجب که ديده ما سير گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه گدايى ما
سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پايى ما
ز لطف بيشتر از قهر دلشکسته شويم
ز سنگ سخت تر افتاده موميايى ما
به نور عاريه محتاج نيستيم چو ماه
که هست از نفس خويش روشنايى ما
نمى رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوايى ما
ز بس چو غنچه پيکان گرفته دل گشتيم
نسيم دست کشيد از گرهگشايى ما