ز داغ نيست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
چنان به عهد تو آيين سرکشى شد عام
که در بغل ندهد سرو جاي، فاخته را
چو گل ز چهره رنگين به خار غوطه زديم
شناختيم کنون قدر رنگ باخته را
ز شرم خنجر مژگان بر کشيده او
به خاک کرد نهان مهر، تيغ آخته را
به يک دو هفته مه چارده هلالى شد
دوام نيست ازين بيش حسن ساخته را
شکسته حالى ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بيم، رنگ باخته را