شماره ٦٤٠: چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟
ستاره نقطه سهوست صبح روشن را
هميشه تهمت نظاره مى کشد عاشق
ز آفتاب خبر نيست چشم روزن را
فغان که خار علايق ز تيزدستى ها
امان نداد که سازيم جمع دامن را
گره به جبهه ميفکن که رشته هموار
به قطع راه بود تازيانه سوزن را
زبان پاک بود لازم دل روشن
که برگ از يد بيضاست نخل ايمن را
گشاده دار دل و دست را که لنگر سنگ
ازين دو شيوه شود بادبان فلاخن را
چو ماه نو، قد خم گشته بر سپهر وجود
اشاره اى است که آماده باش رفتن را
ز جمع دانه که خواهد نصيب خاک شدن
مساز تنگ به خود همچو مور مسکن را
کنون که قوت بازوى رستمى دارى
برآر از چه بيژن روان روشن را
غبار ديده جان است پيکرت صائب
به آه زير و زبر ساز، خانه تن را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید