شماره ٦١٦: ز روى گرم که در جان شرر گرفت مرا؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ز روى گرم که در جان شرر گرفت مرا؟
که آفتاب قيامت به بر گرفت مرا
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و ميان
که مى توان به زبان چون خبر گرفت مرا
دل رميده من سرکشى نمى داند
توان به رشته موى کمر گرفت مرا
فسردگى چو گهر سنگ راه يکرنگى است
ازين چه سود که دريا به بر گرفت مرا؟
چو رشته هر که شد از پيچ و تاب من آگاه
ز آب ديده خود در گهر گرفت مرا
به مدعاى دل آن روز کبک من خنديد
که شاهباز تو در زير پر گرفت مرا
چو برگ بر سر حاصل نمى توان لرزيد
کجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مرا
همان ز گوهر من چشم مى شود روشن
اگر چه گرد يتيمى به بر گرفت مرا
ز طور سرمه حيرت کشد به چشم کليم
رخى که پرتو او در جگر گرفت مرا
ترا که زخم زبان نيست در کمين، خوش باش
که همچو خون به زبان نيشتر گرفت مرا
همين دلى است که از انتظار مى سوزد
ز روى يار چراغى که در گرفت مرا
که کرده است ترا گرم گفتگو صائب؟
که دل ز ناله گرم تو در گرفت مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید