شد ز زنجير فزون شور جنون مجنون را
موج بال و پر رفتار شود جيحون را
گل ابرى چه قدر آب ز دريا گيرد؟
نکند ديده سبکبار دل پر خون را
گوشه عافيتى صافدلان را کافى است
خم خالى است بس از ميکده افلاطون را
سرو را بارى اگر هست، همين بار دل است
برگ عيش از کف افسوس بود موزون را
تشنه را موج ز کوثر نکند رو گردان
عاشق از خط نکند ترک، لب ميگون را
ناگوارى ز بخيلان نبرد بيرون مرگ
تا قيامت نکند هضم، زمين قارون را
باده من بود از خون دل خود صائب
سنگ اطفال بود نقل، من مجنون را