وصل و هجرست يکى چشم و دل حيران را
که زر و سنگ تفاوت نکند ميزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسيد
خوابى از بند رهانيد مه کنعان را
اشک اگر پاى شفاعت نگذارد به ميان
که جدا مى کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خويش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بيدار مساعد روزى
صائب آن نيست فراموش کند ياران را