شماره ٤٤٦: کسوفى هست دايم آفتاب زندگانى را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
کسوفى هست دايم آفتاب زندگانى را
سياهى لازم افتاده است آب زندگانى را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بى شيرازه مى سازى کتاب زندگانى را
حيات جاودان بى دوستان مرگى است پا بر جا
به تنهايى مخور چون خضر آب زندگانى را
بساط آفرينش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بيدارى است خواب زندگانى را
عنان سيل را هرگز شکست پل نمى گيرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانى را
اگر نسيه است فرداى جزا پيش گرانخوابان
قيامت نقد باشد، خود حساب زندگانى را
نباشد برق عالمسوز را رنگى ز خاکستر
ز دوزخ نيست پروايى کباب زندگانى را
خمار باده شب مى کند گل در سحرگاهان
قيامت مى کند تعبير خواب زندگانى را
سيه گردد به اندک فرصتى روز کهنسالان
لب بامى است پيرى آفتاب زندگانى را
کنم خاک عدم را توتيا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید