شماره ٣٨٥: معلم نيست حاجت در تپيدن کشته دل را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
معلم نيست حاجت در تپيدن کشته دل را
که خون رقص روانى مى دهد تعليم بسمل را
به خون غلطيدن من سنگ را در گريه مى آرد
مگر بندد حيا در کشتن من چشم قاتل را
نمى يابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقيق از رهگذار نقش، خالى مى کند دل را
درين وادى کدامين ليلى خوش چشم مى باشد؟
که گردش سرمه آواز مى گردد سلاسل را
دل بى عشق را در رخنه ديوار نسيان نه
مبر با خود به ديوان جزا اين فرد باطل را
زياد مرگ اگر بى تاب گردم جاى آن دارد
که من در راه کردم از گرانى خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتى جان غريق من
که باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل را
ز بى دردى نباشد سير باغ ما که از حيرت
به شاخ گل غلط کرديم دست و تيغ قاتل را
دل مجروح ما را بى قرارى در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنياى پر وحشت
ره خوابيده دارد در سفر آرام منزل را
شکايت داشتم از تيره بختى ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آيينه دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصيبى نيست از گرد يتيمى مهره گل را
زر ناقص عيار از بوته صائب مى شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید