زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را
نسيم نوبهاران کرد گويا اين زبان ها را
ز عقل کوته انديش است سرگردانى مردم
بيابان مرگ مى سازد دليل اين کاروان ها را
اگر آزاده اي، آسوده باش از سردى دوران
که دارد ياد هر سروى درين گلشن خزان ها را
سر سوداييان از گردش جام است مستغنى
که آب از شوق باشد آسياى آسمان ها را
به بى نام و نشانى مى توان شد ايمن از آفت
که زود از پا درآرد گردن افرازى نشان ها را
به استمرار، نعمت در نظرها خوار مى گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
علايق دامن آزادگان صائب نمى گيرد
ز جولان نيست مانع خار و خس آتش عنان ها را