شماره ٣٣٣: چه مى آرى به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
چه مى آرى به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نيست حاجت، گرد سر گرديدن ما را
توان کردن به اندک روزگارى سنگ را آدم
لب شيرين و روى گرم بايد کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پيمايان چه مى پرسي؟
چه داند سيل بى پروا، شمار ريگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلى دامى است مرغ رشته بر پا را
نمى ارزد به يک چين جبين صد دامن گوهر
نمى بيند مگر غواص، روى تلخ دريا را؟
ز شوق بيستون آيينه را بر سنگ زد شيرين
خوشا کارى که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تيشه من گرم سازد کارفرما را
کشيد از دامن معشوق دست از بيم رسوايى
همين تقصير بس تا دامن محشر زليخا را
کنار صفحه را چون شکرستان مى کند صائب
زبان بازى به طوطى مى رسد کلک شکرخارا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید