شماره ٣٣١: ز سرسبزى حيات جاودان بخشد تماشا را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ز سرسبزى حيات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگى پرورده اند آن سرو بالا را
رسانيده است حسن او به جايى دلفريبى را
که خالش حلقه بيرون در سازد سويدا را
ز چشم پر خمارش نيستم آگه، همين دانم
که خون در دل کند لبهاى ميگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، مى شود گل زهره پيشانى
مپوش از ديده من زينهار آن روى زيبا را
غبار لشکر بيگانه خط تند مى آيد
ز خواب ناز کن بيدار چشم باده پيما را
نسازى دست اگر آلوده خونم ز بى قدرى
به خون من نگارين ساز بارى آن کف پا را
ز رحمش بيشتر مى ترسم از بيداد او، ورنه
مسلمان مى توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازويش
به مطلب مى رساند عاقبت يوسف زليخا را
ز طوق قمريان مى شد سراپا ديده حيران
اگر مى ديد سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شيرين کارى فرهاد، بى آرام شد شيرين
خوشا کارى که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خيالان مى ربايد معنى نازک
ميفکن بر کمر زنهار آن زلف چليپا را
نصيب مور بى زنهار خط سنگدل سازد
دريغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند ديگر به بيمارى
اگر افتد نظر بر چشم بيمار تو عيسى را
اگر بر من ندارى رحم، بر خود رحم کن ظالم
عناندارى کنم تا چند آه بى محابا را؟
اگر بيرون دهم خونى که پنهان در جگر دارم
ز حيرت چشم قربانى شود گرداب، دريا را
سر گرمى که مجنون من از سوداى او دارد
ز نقش پا چراغان مى کند دامان صحرا را
به چشمش تيغ زهرآلود مى گرديد هر سروى
چمن پيرا اگر مى ديد آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که مى بيند به چندين چشم حيران آن سراپا را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید