مى کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را
چند بتوان در گريبان داشت آتشپاره را؟
خون به جاى آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بيچاره را
عالم افسرده را مشاطه اى چون عشق نيست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مى کشد دامن به خون بى گناهان جلوه اش
نيست پرواى سليمان آن پرى رخساره را
آسمان آسوده است از بى قرارى هاى ما
گريه طفلان نمى سوزد دل گهواره را
دشمنان خويش را بى عشق ديدن مشکل است
مى کنم قسمت به بى دردان، دل صد پاره را
مى کند امروز صائب موم نى در ناخنم
من که ناخن گير مى کردم به آهي، خاره را