شماره ١١١: دامن درياى خونخوارست بالين سيل را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
دامن درياى خونخوارست بالين سيل را
در کنار بحر باشد خواب سنگين سيل را
بى قرار عشق را جز در وصال آرام نيست
مى کند آميزش دريا به تمکين سيل را
راهرو را بال پروازست سختى هاى دهر
کوهساران مى شود سنگ فسان اين سيل را
عشق مى داند چه بايد کرد با آسودگان
نيست حاجت در خرابى ها به تلقين سيل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگى
کى حناى پا شود اين خاک رنگين سيل را
مشت خاکى کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سينه خود همچو شاهين سيل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
مى کند اين خاک هاى مرده سنگين سيل را
عمر مستعجل ز عاجز نالى ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن اين سيل را
مى رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گريبان از کف خويش است نسرين سيل را
بردبارى و تواضع عمر مى سازد دراز
هر پلى دارد به ياد خويش چندين سيل را
ملک ويران مرا برگ و نواى شکرنيست
ورنه هست از هر حبابى چشم تحسين سيل را
گريه بى طاقتان آخر به جايى مى رسد
مى دهد صائب وصال بحر تسکين سيل را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید