ريخت چون دندان، شود افزون غم نان خلق را
سد راه شکوه روزى است دندان خلق را
در جوانى گر چه فارغ از غم نان نيستند
گردد از قد دوتا اين غم دو چندان خلق را
آنچنان کز آب تلخ افزون شود لب تشنگى
دستگاه حرص افزايد ز سامان خلق را
مى رسد در خانه در بسته روزى چون اجل
حرص دارد اين چنين خاطر پريشان خلق را
قسمت حق سد راه شکوه مردم نشد
چون کند راضى کسى از خود به احسان خلق را؟
مى ربايند از دهان مور صائب دانه را
گر بود زير نگين ملک سليمان خلق را