شماره ٢٣: نيست چون بال و پرى تا گرد سر گردم ترا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نيست چون بال و پرى تا گرد سر گردم ترا
از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
مى کند بى دست و پا نظارگى را جلوه ات
چون به اين بى دست و پايى همسفر گردم ترا؟
کاش چون پرگار پاى آهنين مى داشتم
تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
در زمين خاکسارى نقش پا گرديده ام
بر اميد آن که شايد پى سپر گردم ترا
چون تو هرگز زير پاى خود نمى بينى ز ناز
من به اميد چه خاک رهگذر گردم ترا
آفتاب و مه ترا از دور مى بوسد زمين
من کدامين ذره ام تا گرد سر گردم ترا
چون ز بى قدرى نيم شايسته بزم حضور
چشم دارم حلقه بيرون در گردم ترا
دامن از گرد يتيمى مى فشاند گوهرت
چون غبار خاطر اى روشن گهر گردم ترا؟
يک کمر بسته است در ملک سليمان کوه قاف
من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا
هر که در هر جا شود گويا به ذکر خير تو
گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا
سرمه وارى از وجود خاکى من مانده است
بخت سبزى کو، که منظور نظر گردم ترا
گر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پرى
تا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم ترا
حلقه سرگشتگى مى افتد از پرگار خويش
ور نه صائب مى توانم راهبر گردم ترا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید