شماره ٢٧٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى داده دل و هوش بدين جاى سپنجى
بيم است که از کبر در اين جاى نگنجى
والله که نيايد به ترازوى خرد راست
گر نعمت دنيا را با رنج بسنجى
ور مملکت روم بگيرى چو سکندر
هرگز نشود ملک تو اين جاى سپنجى
وز بند و بلاى فلکى رسته نگردى
هرچند تو را بنده شود رومى و طنجى
چون روزى تو نانى و يک مشت برنج است
از بهر چه چندين به شب و روز برنجى
ور همچو خز و بز بپوشدت گليمى
خزت چه همى بايد و ديباى ترنجى
فردات تهى دست به کنجى بسپارند
هرچند ملک وار کنون بر سر گنجى
صنعت به تو ضايع شد ازيرا که شب و روز
مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجى
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئي؟
ناخوش بخورى چون خر و چون غلبه بلنجي؟
وز بهر چه دادند تو را بار خدائي؟
وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجي؟
زيرا که تو بيش آمدى اندر دين زيشان
پس چون نکنى شکر و زيادت نلفنجي؟
امروز که شاهى و رتب فنج بينديش
زيرا که نماند ابدى شاهى و فنجى
از مکر خداوند همى هيچ نترسى
زان است که با بنده پر از مکر و شکنجى
انديشه کن از بندگى امروز که بنده ت
در پيش به پاى است و تو بنشسته به شنجى
همچون کدوئى سوى نبيدو، سوى مزگت
آگنده به گاورس دو خروارى غنجى
با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفى
با مسخره و مطرب چون شير و برنجى
والله که نسجند نماز تو ازيراک
روى تو به قبله است و به دل با دف و صنجى
تا خوى تو اين است اگر گوهر سرخى
نزديک خردمند زراندود برنجى
رخسار تو را ناخن اين چرخ شکنجيد
تو چند لب و زلفک بت روى شکنجي؟
لختى به ترنج از قبل جانت ميان سخت
از بهر تن اين سست ميان چند ترنجي؟
آن است خردمند که خوردنش خلنج
زان است که تو بى خرد از کاسه خلنجى
گرگى تو که بى نفعى و بى خنج وليکن
خود روز و شب اندر طلب نفعى و خنجى
همسايه بى فايده گر شايد ما را
همسايه نيک است به افرنجه فرنجى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید