شماره ٢٦٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نگه کن سحرگه به زرين حسامى
نهان کرده در لاژوردين نيامى
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقى که بيرون کشى از غمامى
يکى گند پير است شب زشت و زنگى
که زايد همى خوب رومى غلامى
وجود از عدم همچنين گشت پيدا
از اول که نورى کنون از ظلامى
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بى تفکر يله گوى عامى
که شب نيست جز نيستى ى روز چيزى
نه بى خانه اى هست موجود بامى
اگر چند هر پختنى خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامى
نظامى به از بى نظامى وگرچه
نظامى نگيرد مگر بى نظامى
بسوى تمامى رود بودنى ها
به قوت تمام است هر ناتمامى
تو در راه عمرى هميشه شتابان
در اين ره نشايدت کردن مقامى
به منزل رسى گرچه دير است، روزى
چو مى برى از راه هر روز گامى
نبينى که ت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پيسه دامي؟
نويدت دهد هر زمانى به فردا
نويدى که آن را نباشد خرامى
که را داد تا تو همى چشم دارى
فزون از لباس و شراب و طعامي؟
منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زين قيامى
يکى مرکبى داده بودم رمنده
ازين سرکشى بدخوئى بد لگامى
همى تاخت يک چند چون ديو شرزه
پس هر مرادى و عيشى و کامى
مرا ديد بر مرکبى تند و سرکش
حکيمى کريمى امامى همامى
«چرا» گفت ک «اين را لگامى نسازى
که با آن ازو نيز نايد دلامي؟»
ز هر کس بجستم فسارى و قيدى
بهر رايضى نيز دادم پيامى
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامى
کنون هر حکيمى به انديشه گويد
که هرگز نديدم چنين نرم و رامى
طمع بود آنکه م همى تاخت هرسو
شب و روز با من همى زد لطامى
چو زو بازگشتم نديدم به عاجل
به دنيا و دين خود اندر قوامى
جهان هرچه دادت همى باز خواهد
نهاده است بى آب رخ چون رخامى
به هر دم کشيدن همى وام خواهى
بهر دم زدن مى دهى باز وامى
کم از دم چه باشد، چو مى باز خواهد
چرا چشم دارى عطا زو حطامي؟
که ديدى که زو نعره اى زد به شادى
که زو برنياورد اى واى مامي؟
که بودى آنکه بخريد سودى ز عالم
که نستد فزون از مصيبت ورامي؟
حذر دار تا ريش نکندت ازيرا
حسامى است اين، اى برادر، حسامى
مرا دانى از وى که کرده است ايمن؟
کريمى حکيمى همامى امامى
که فانى جهان از فنا امن يابد
اگر زو بيابد جواب سلامى
اگر صورتش را نديدى نديدى
به دين بر ز يزدان دادار نامى
وگر لشکر او نديدى نبيند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامى
به جودش بشست اين جهان دست از من
نه جورى کشم زو نه نيز انتقامى
برابر شدم بى طمع با اميرى
که بايدش بى چاشت از شام شامى
چو من هر حلالى بدو باز دادم
چگونه فريبد مرا زو حرامي؟
سرم زير فرمان شاهى نيارد
نه تختى نه گاهى نه رودى نه جامى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید