شماره ٢٥٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اگر زگردش جافى فلک همى ترسى
چنين به سان ستوران چرا همى خفسي؟
وگر حذر نکند سود با سفاهت او
چنين ز نيک و بد او چرا همى ترسي؟
چرا که باز ندارى چو مردمان به هوش
خسيس جان و تنت را ز ناکسى و خسي؟
به جهد و کوشش با خويشتن به پاى و بايست
اگر به کوشش با گردش فلک نه بسى
به علم بر غرض گردش فلک بر رس
اگر به کوته قامت برو همى نرسى
نه زير و از برو پيش و پس و به راست و به چپ
نگاه کن که تو اندر ميانه قفسى
گهى ز سردى نجم زحل همى فسرى
گهى ز شمس و تف صعب او همى تفسى
اگر به جنس يکى اند و آتش اند همه
به فعل چونکه ندارند هيچ هم جنسى
به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد
بدان يکى سعدى و بدين دگر نحسى
اگر کسيت به کار است کاين بياموزدت
درست کردى بر خويشتن که تو نه کسى
وگر به دانش اين چيزهات حاجت نيست
کز اين نصيحت کرده ستت آن يکى طبسى
تو بر نصيحت آن تيس جاهل پيشين
شده ستى از شرف مردمى سوى تيسى
هگرز همبر دانا نبود نادانى
چو احمد قرشى نيست ايلک تخسى
به فضل کوش و بدو جوى آب روى ازانک
به مال نيست به فضل است پيشى و سپسى
به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس
رکاب مير نبوسى مگر همى ز رسى
همى کشد ز پس خويشت اين جهان که بجوى
گهى به زور عوانى گهى به شب عسسى
نگاه کن که از اين کار چيست حاصل تو
کنون که برتو گذشته است نجمى و شمسى
مکن ز بهر گلو خويشتن هلاک و مرو
به صورت بشرى در به سيرت مگسى
بسى بکوشى و حيلت کنى و حرص و ريا
که تا چگونه دهى سه به مکر و حيله به سى
ز مکر و حيلت تو خفته نيست ايزد پاک
بخوان و نيک بينديش آية الکرسى
ز کار خويش بينديش پيش از آن روزى
که جمع باشند آن روز جنى و انسى
گمان مبر که بماند سوى خداى آن روز
ز کرده هات به مثقال ذره اى منسى
يکى سخنت بپرسم به رمز بى تلبيس
که آن برون برد از دل خيانت و پيسى
اگرت خواب نگيرد ز بهر چاشت شبى
که در تنور نهندت هريسه يا عدسى
چرا که چشم تو تا روز هيچ نگشايد
اگر ز هول قيامت بدل همى ترسي؟
تو کشتمند جهانى زداس مرگ بترس
کنون که زرد شده ستى چو گندم نجسى
بدان بکوش که گردنت را گشاده کند
کنون که با حشر و آلت اندر اين حبسى
همى به آتش خواهند بردنت زيراک
به زور آتش، زرى جدا شود ز مسى
اگر زرى نکند کار برتو آن آتش
وگر مسى بعنا تا ابد همى نچسى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید