شماره ٢٤٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چه چيز بهتر و نيکوتر است در دنيي؟
سپاه نى ملکى نى ضياع نى رمه نى
سخن شريف تر و بهتر است سوى حکيم
ز هرچه هست در اين ره گذار بى معنى
بدين سخن شده اى تو رئيس جانوران
بدين فتادند ايشان به زير بيع و شرى
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرف هاى هجى
نگاه کن که بدين حرف ها چگونه خبر
به جان زيد رساند زبان عمرو همى
وز اين حديث خبر نيست سوى جانوران
خرد گواى من است اندر اين قوى دعوى
سخن زجمله حيوان به ما رسيد، چنانک
ز ما به جمله به جان نبى رسيد نبى
سخن نهان ز ستوران به ما رسيد، چو وحى
نهان رسيد ز ما زى نبى به کوه حرى
دو وحى خوب نمودم ضمير بينا را
ببين تو گر چه نبيندش خاطر اعمى
ستور و مردم و پيغمبر، اين سه مرتبت است
بدين دو وحى جدا مانده هر يک از دگرى
اگر گزيده به وحى است زى خداى رسول
تو گزيده و حيوان به جملگى پژوى
به دل ببين که نه ديدن همه به چشم بود
به دست بيند قصاب لاغر از فربى
به لوح محفوظ اندر نگر که پيش تؤست
درو همى نگرد جبرئيل و بويحيى
به پيش توست وليکن خط فريشتگان
همى ندانى خواندن گزافه بى املى
مگر که ياد ندارى که چشم تو نشناخت
به خط خويش الف را مگر بجهد از بى
خط فريشتگان را همى بخواهى خواند
چنين به بى ادبى کردن و لجاج و مرى
به چشم قول خداى از جهان او بشنو
که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندى
به راه چشم شنو قول اين جهان که حکيم
به راه چشم شنوده است گفته دنيى
به راه چشم شنود از درخت قول خداى
که «من خداى جهانم » به طور بر موسى
سخن نگويد جز با زبان و کام شکر
نگفت نيز مگر با کفت سخن حنى
به نزد شکر رازى است کز جهان آن را
شکر همى نکند جز به سوى کام انهى
روا بود که نيابد ز خلق راز خداى
مگر که سوى يکى بهتر از همه مجرى
شنود قول الهى و کار کرد بران
جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثرى
ندارد اين زمى و آب هيچ کار جز آنک
به جهد روح نما را همى دهند اجرى
زحل همى چکند؟ آنچه هست کار زحل
سهى همى چکند؟ آنچه هست کار سهى
هميت گويد هريک که کار خويش بکن
اگرت چشم درست است درنگر بارى
خداى ما سوى ما نامه اى نوشت شگفت
نوشته هاش مواليد و آسمانش سحى
شريفتر سخنى مردم است، کاين نامه
ز بهر اين سخنان کرد کردگار انشى
سخن که ديد سخن گوى و عالم و زنده؟
چنين سزد سخن کردگار خلق، بلى
رسول خود سخنى باشد از خداى به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق در عيسى
تو را سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافگنى به خرافات خندناک جحى
سخن به منزلت مرکب است جان تو را
برو توانى رفتن به سوى شهر هدى
در هدى بگشايد مگر کليد سخن
همو گشايد درهاى آفت و بلوى
گهى سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان
گهى سخن شکر و قند و مرهم است و طلى
زبان به کام در افعى است مرد نادان را
حذرت بايد کردن همى از آن افعى
سخن سپارد بى هوش را به بند و بلا
سخن رساند هشيار را به عهد و لوى
مباش بر سخن خويش فتنه چون طوطى
سخن نخست بياموز و پس بده فتوى
به اسپ و جامه نيکو چرا شدى مشغول؟
سخنت نيکو بايد نه طيلسان و ردى
سخن مجوى فزون زانکه حق توست از من
که آن ربى بود و نيست مان حلال ربى
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوى
وگر همه به مثل جان و دل همى به کرى
که کيمياى سعادت در اين جهان سخن است
بزرجمهر چنين گفته بود با کسرى
دريغ دار ز نادان سخن که نيست صواب
به پيش خوگ نهادن نه من و نه سلوى
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهى
زنا مکن که نه خوب است زى خداى زنى
سخن ز دانا بشنو زبون خويش مباش
مگير خيره چو مجنون سخنت را ليلى
رها شد از شکم ماهى و شب و دريا
به يک سخن چو شنوديم يونس بن متى
اگر نخواهى تا خيره و خجل مانى
مگوى خيره سخن جز که براساس و بنى
برادرند به يک جا دروغ و رسوائى
جدا نديد مرين را ازان هگرز کسى
دروغ سوى هنرپيشگان روا نشود
وگرچه روى و ريا را همى کند آرى
دروغ گوى به آخر نکال و شهره شود
چنانکه سوى خردمند شهره شد مانى
بگير هديه ز حجت به وصف هاى سخن
بر از معانى شعرى به روشنى شعرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید