شماره ٢٤٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى آدمى به صورت و بى هيچ مردمى
چونى به فعل ديو چو فرزند آدمي؟
گر اسپ نيست استر و نه خر، تو هم چن او
نه مردمى نه ديو، يکى ديو مردمى
کم ديد چشم من چو تو زيرا که چون کمند
همواره پر ز پيچ و پر از تاب و پر خمى
چون خم همى خورى و جزين نيستت هنر
پر خم خمى و بد سير و بى هنر خمى
بى هيچ خير و فضل و همه سر پر از فضول
همچون زمين شوره بى کشت پر نمى
آن به که خويشتن برهانى ز رنج خويش
کز رنج خويش زود شوي، اى پسر، غمى
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
روزى همان همى بخورد بر ز کژدمى
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نيز سر خويش را دمى
از مردمى به صورت جسمى مکن بسند
مردم نه اى بدانکه تو خوب و مجسمى
مردم به دانشى تو چو دانا شوى رواست
گر هندوى به جسم و يا ترک و ديلمى
نامى نکو گزين که بدان چون بخوانمت
در جانت شادى آيد و در دلت خرمى
بوالفضل بلعمى بتوانى شدن به فضل
گر نيستى به نسبت بوالفضل بلعمى
حاتم ميان ما به سخاوت سمر شده است
حاتم توى اگر به سخاوت چو حاتمى
چون خود گزيد تيره دل و جانت جهل را
از نام خويش چون خر کره چرا رمي؟
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نيارى نيارمى
چون گشته اى به سان پلاس سيه درشت؟
نابسته هيچ کس ره تو سوى مبرمى
برآسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانى شد از زمي؟
واکنون که خوانده اى تو و لبيک گفته اى
بر کار خود چو مرد پشيمان چرا شمي؟
تدبير برشدن به فلک چون نمى کني؟
چون کاروبار خويش نگيرى به محکمي؟
يک رش هنوز بر نشدستى نه يک به دست
پنجاه سال شد که در اين سبز پشکمى
کم بيش دهر پير نخواهد شد اسپرى
تا کى اميد بيشى و تا کى غم کمي؟
درويش رفت و مفلس جمشيد از اين جهان
درويش رفت خواهى اگر نامور جمى
کس را وفا نيامد از اين بى وفا جهان
در خاک تيره بر طمع نور چون دمي؟
رفتند همرهان و تو بيچاره روز روز
ناکام و کام از پس ايشان همى چمى
آگاه نيستى که چگونه کجا شدند
بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمى
هر کس رهى دگرت نمودند نو به نو
از يکديگر بتر به سياهى و مظلمى
اين گفت «اگر به خانه مکه درون شوى
ايمن شوى از آتش اگر چند مجرمى »
وان گفت که «ت ز قول شهادت عفو کنند
گر تو گناه کارترين خلق عالمى »
رفتن به سوى خانه مکه است آرزوت
ز انديشه دراز نشسته به ماتمى
وز بيم تشنگى قيامت به روز و شب
در آرزوى قطرگکى آب زمزمى
گر راست گفتت آنکه تورا اين اميد کرد
درويش تشنه ماند و تو رستى که منعمى
فردات اميد سندس و حور و ستبرق است
و امروز خود به زير حريرى و ملحمى
رستن به مال نيست به علم است و کارکرد
خيره محال و بيهده تا چند بر خمي؟
چون روى ناورى به سوى آسمان دين
که ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمي؟
آن روز هيچ حکم نباشد مگر به عدل
ايزد سدوم را نسپرده است حاکمى
گمراه گشته اى ز پس رهبران کور
گم نيست راه راست وليکن تو خود گمى
هرچند جو به سوى خران به ز گندم است
گندم ز جو به است سوى ما به گندمى
بد را ز نيک باز ندانى همى ازانک
جستى به جهل خويش ز جاهل معلمى
دست خداى گير و از اين ژرف چه بر آى
گر با هزار جور و جفا و مظالمى
داند به عقل مردم دانا که بر زمين
دست خداى هر دو جهان است فاطمى
اى دردمند دور مشو خيره از طبيب
زيرا نشسته بر در عيسى مريمى
ايمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوي،
هرچند بد دلي، که تو همراه رستمى
اى حجت زمين خراسان، به شعر زهد
جز طبع عنصريت نشايد به خادمى
گر سوى اهل جهل به دين متهم شوى
سوى خداى به ز براهيم ادهمى
گر جز که دين توست و رسول تو در دلم،
اى کردگار حق، به سرم تو عالمى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید