شماره ٢٣٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نماند کار دنيا جز به بازى
بقائى نيستش هر چون طرازى
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازى
سر و سامان اين ميدان نيابد
نه غازى و نه جامى و نه رازى
وزين خيمه ى معلق برنپرد
اگر بازى تو از انديشه سازى
بر اين ميدان در اين خيمه هميشه
همى تازى نهانى وانفازى
سوى بستى نيازد جز توانا
سوى خوارى نيازد جز نيازى
جهان جاى خلاف و رنج و شر است
تو اى دانا، برو چندين چه تازي؟
به ديده ى وهم و عقل اندر نيايد
چرا هرگز نياز؟ از بى نيازى
حقيقت چيست؟ عمر و علم مردم
مده حقت بدين چيز مجازى
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند
تفکر کن که کارى نيست بازى
رهى کان از شدن باشد نشيبى
چو باز آئى همو باشد فرازى
اگرچه کبگ صيد باز باشد
بدو پيدا شده است از باز بازى
نبينى خوب را زشتى مقابل؟
نبينى عز را خوارى موازي؟
نهفته ستند رازى بس شگفتى
بجوى آن راز را گر اهل رازى
بجوى آن راز را اندر تن خويش
نگر تا بيهده هرسو نتازى
نپردازى به راز ايزدى تو
که زير بند جهل و بار آزى
يکى نامه است بس روشن تن تو
بدين خوبى و پهنى و درازى
تو را نامه همى برخواند بايد
تو در نامه چو آهو چون گرازي؟
چو اين نامه هم اندر نامه خويش
نشان دادت بسى آن مرد تازى
به رنگ باز شد زاغت به سر بر
تو بيهوده همى شطرنج بازى
چنين بر بوى دنيا چند پوئي؟
بسوى آز چندين چند يازي؟
يکى درنده گرگى ميش دين را
به کشت خير در خشمى گرازى
چرا نامه ى الهى برنخواني؟
چه گردى گرد افسان و مغازي؟
همى دشوارت آيد کرد طاعت
که بس خوش خواره و با کبر و نازى
ره مکه همى خواهى بريدن
که با زادى و با مال و جهازى
مگر کاندر بهشت آئى به حيلت
بدين اندوه تن را چون گدازي؟
گر اين فاسد گمانت راست بودى
بهشتى کس نبودى جز حجازى
همى جان بايدت فربه وليکن
تنت گشته است چون مرغ جوازى
اگر بالفغدن دانش بکوشى
برآئى زين چه هفتاد بازى
تو از جان سخن گوى لطيفت
يکى نامه ى سپيد پهن بازى
قلم ساز از زبان خويش بنويس
بر اين نامه مناقب يا مخازى
وليکن چون فرو خوانيش فردا
پديد آيد که سوسن يا پيازى
تو اى حجت به شعر زهد و حکمت
سوى جنت سخن دان را جوازى
به دين بر چرخ دانش آفتابى
به دانش حله دين را طرازى
دل گمراه را زى راه دين کس
به از تو کرد نتواند نهازى
به حکمت طبع را بنواز در زهد
چنين دانم که بس خوش مى نوازى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید