شماره ٢٢٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
کارو کردار تو اى گنبد زنگارى
نه همى بينم جز مکرو ستم گارى
بسترى پاک و پراگنده کنى فردا
هرچه امروز فراز آرى و بنگارى
تو همانا که نه هشيار سري،ور نى
چونکه فعل بد را زشت نينگارى
گر نه مستي،پس بى آنکه بيازرديم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاري؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خويش به پيکارى
مادرى هرگز من چون تو نديده ستم
نيست مان باتو و، نه بى تو، مگر خوراى
گر نبائيمت از بهر چه زائى مان
ور بزائى مان چون باز بى وباري؟
گرد مى گردى بر جاى چو خون خواره
گر ندانى ره نشگفت که خونخوارى
زن بدخو را مانى که مرا با تو
سازگارى نه صواب است و نه بيزارى
نيستى اهل و سزاوار ستايش را
نه نکوهش را، زيرا که نه مختارى
بل يکى مطبخ خوب است ز بهر ما
اين جهان و، تو يکى مطبخ سالارى
که مر اين خاک ترش را تو چو طباخان
مى به بوى و مزه و رنگ بياچارى
کردگارت را من در تو همى بينم
به ره چشم دل، اى گنبد زنگارى
تو به پرگار خرد پيش روانم در
بى خطرتر ز يکى نقطه پرگارى
مر مرا سوى خرد بر تو بسى فضل است
به سخن گفتن و تدبير و به هشيارى
دل من شمع خداى است، چه چيزى تو
چو پر از شمع فروزنده يکى خاري؟
شمع تو راه بيابان بردو دريا
شمع من راه نماى است سوى بارى
مر تو را لاجرم ايزد نه همى خواند
بلکه مر ما را خوانده است به هموارى
ما خداوند تو را خانه گفتاريم
گر تو او را، فلکا، خانه کردارى
زينهار، اى پسر، اين گنبد گردان را
جز يکى کار کن و بنده نپندارى
بر من و تو که بخسپيم نگهبانى است
که نگردد هرگز رنجه ز بيدارى
مور و ماهى را بر خاک و به دريا در
نيست پنهان شدن از وى به شب تارى
گر تو را بنده خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت دارى تو سزاوارى
گر همى نعمت دايم طلبي، او را
بندگى کن به درستى و به بيمارى
مردوار، اى پسر، ا زعامه به يک سو شو
چه برى روز به خواب و خور خرواري؟
دهر گردنده بدين پيسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همى کرد، خبر داري!
تو همى بينى که ت پاى همى بندد
پس چرا خامشى و خيره؟ نه کفتارى
شست سال است که من در رسن اويم
گر بميرم تو نگر تا نکنى زارى
مر تو را نايد يارى ز کسى فردا
چون نيامد ز تو امروز مرا يارى
چونکه بر خويشتن امروز نبخشائي؟
رگ اوداج به نشتر ز چه مى خاري؟
خفته اى خفته و گوئى که من آگاهم
کى شود بيرون لنگيت به رهواري؟
گر نه اى خفته ز بهر چه کنى چندين
زرق دنيا را از طبع خريداري؟
بامدادانت دهد وعده به شامى خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهارى
چون نگوئيش که: تا چند کنى بر من
تو روان زرق ستمگارى و غداري؟
آن يکى جادو مکار زبون گير است
چند گردى سپس او به سبکساري؟
چون طلاقى ندهى اين زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنى کاري؟
اين تنورى است يکى گرم و بيوبارد
به هر آنچه ش ز تر و خشک بينبارى
گر ز بهر خورو خوابستت اين کوشش
بس به دست گلوى خويش گرفتارى
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهى يک ره از اين معدن دشوارى
تو چه خر فتنه خور چون شدي، اى نادان؟
اينت نادانى و نحسى و نگونساري!
تا همى دست رست هست به کارى بد
نکنى روى به محراب ز جبارى
چون فروماندى از معصيت و نحسى
آنگه قرار بيارى و به گنه کارى
گرچه طرارى و عيار جهان، از تو
عالم الغيب کجا خرد طراري؟
سيرت زشت به اندر خور احرار است
سيرت خوبت کو گر تو ز احراري؟
گرچه بسيار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسيارى
به خوى خوب چو ديبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطارى
سوى شهر خرد و حکمت ره يابى
گر خر از باديه بيهده باز آرى
سخن حکمت از حجت بپذيرى
گر تو از طايفه حيدر کرارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید