جهان دامگاهى است بس پر چنه
طمع در چنه ى او مدار از بنه
ببايد گرستن بر آن مرغ زار
که آيد به دام اندرون گرسنه
سيه کرد بر من جهان جهان
شب و روز او ميسره ميمنه
نيابم همى جاى خواب و قرار
در اين بى نوا شب گه پر کنه
هزاران سپاه است با او همه
ز نيکى تهى و به دل پر گنه
به يمگان به زندان ازينم چنين
که او با سپاه است و من يکتنه
تو، اى عاقل، ار دينت بايد همى
بپرهيز از اين لشکر بوزنه
از اين دام بى رنج بيرون شوى
اگر نوفتادت طمع در چنه
به دون قوت بس کن ز دنياى دون
که دانا نجويد ز دنيا دنه
از ابر جهان گر نباردت سيل
چو مردان رضا ده به اندک شنه
ببايد همى رفت بپسيچ کار
چنين چند گردى تو بر پاشنه؟