شماره ٢١٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مکر جهان را پديد نيست کرانه
دام جهان را زمانه بينم دانه
دانه به دام اندرون مخور که شوى خوار
چون سپرى گشت دانه چون خر لانه
طاعت پيش آرو علم جوى ازيراک
طاعت و علم است بند و فند زمانه
با تو روان است روزگار حذر کن
تا نفريبد در اين رهت بروانه
سبزه جوانى است مر تو را چه شتابى
از پس اين سبزه همچو گاو جوانه؟
نيک نگه کن که در حصار جوانيت
گرگ درنده است در گلوت و مثانه
دست رست نيست جز به خواب و خور ايراک
شهر جوانى پر از زر است و رسانه
پيرى اگر تو درون شوى ز در شهر
سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته اى و مانده اى و کشده يگانه
قصه دجال پر فريب شنودى
گوش چه دارى چو عامه سوى فسانه؟
گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه
گوش تو زى بانگ اوست و خواندن او را
بر سر کوى ايستاده اى به بهانه
بس به گرانى روى گهى سوى مسجد
سوى خرابات همچو تير نشانه
ديو بخندد ز تو چو تو بنشينى
روى به محراب و دل به سوى چمانه
از پس ديوى دوان چو کودک ليکن
رود و مى استت ز ليبيا و لکانه
مؤمنى و مى خوري، بجز تو نديدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه
قول و عمل چيست جز ترازوى دينى
قول و عمل ورز و راست دار زبانه
راه نمايدت سوى روضه رضوان
گر بروى بر رهى در اين دو ميانه
دام جهان است برتو و خبرت نيست
گاهى مستى و گه خمار شبانه
پيش تو آن راست قدر کو شنواندت
پيش ترنگ چغانه لحن ترانه
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خيره مرو با خرد به راه خرانه
از خور زى خواب شو زخواب سوى خور
تات برون افگند زمان به کرانه
گنبد گردنده خانه اى است سپنجى
مهر چه بندى بر اين سپنجى خانه؟
آمدنى اندر اين سراى کسانند
خيره برون شو تو زين سراى کسانه
مرگ ستانه است در سراى سپنجى
بگذرى آخر تو زين بلند ستانه
دختر و مادرت از اين ستانه برون شد
رفت بد و نيک و شد فلان و فلانه
تنگ فراز آمده است حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه
در ره غمرى به يک مراغه چه جوئى
اى خر ديوانه، در شتاب و دوانه؟
اسپ جهان چون همى بخواهدت افگند
علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه
گفته حجت به جمله گوهر علم است
گوهر او را ز جانت ساز خزانه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید