شماره ١٩٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
از کين بت پرستان در هند و چين و ماچين
پر درد گشت جانت رخ زرد و روى پر چين
بايد هميت نا گه يک تاختن بر ايشان
تا زان سگان به شمشير از دل برون کنى کين
هر شب ز درد و کينه تا روز برنيايد
خشک است پشت کامت تر است روى بالين
نفرين کنى بر ايشان از دل و گر کسى نيز
نفرين کند بگوئى از صدق دل که آمين
واگه نه اى که نفرين بر جان خويش کردى
اى واى تو که کردى بر جان خويش نفرين!
بتگر بتى تراشد و او را همى پرستد
زو نيست رنج کس را نه زان خداى سنگين
تو چون بتى گزيدى کز رنج و شر آن بت
برکنده گشت و کشته يکرويه آل ياسين؟
آن کز بت تو آمد بر عترت پيمبر
از تيغ حيدر آمد بر اهل بدر و صفين
لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد
او بود جاهلان را ز اول بت نخستين
لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را
بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگين
لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شيعت او
حلق حسين تشنه در خون خضاب و رنگين
پيش تواند حاضر اهل جفا و لعنت
لعنت چرا فرستى خيره به چين و ماچين؟
آن به که زير نفرين باشد هميشه جاهل
مردار گنده گشته پوشيده به به سرگين
گوئى «مکنش لعنت » ديوانه ام که خيره
شکر نهم طبرزد در موضع تبرزين؟
گر عاقلى چو کردى مجروح پشت دشمن
مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپين
هرگز ازين عجبتر نشنود کس حديثى
بشنو حديث و بنشان خشم و ز پاى بنشين
باغى نکو بياراست از بهر خلق يزدان
خواهيش گوى بستان خواهيش نام کن دين
پرميوه دار دانا درهاى او حکيمان
ديوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچين
وانگه چهار تن را در باغ خويش بنشاند
دانا به کار بستان يکسر همه دهاقين
تقويم صورت ما کردند باغبانان،
برخوان اگر ندانى آغاز سورة التين
خوگى بدو درآمد در پوست ميش پنهان
بگريخته ز شيران مانده ذليل و مسکين
تا باغبان درو بود از حد خويش نگذشت
برگ و گيا چريدى بر رسم خويش و آئين
چون باغبان برون شد آورد خوى خوگان
برکند بيخ نرگس بشکست شاخ نسرين
جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطى
خار و خسک پراگند آنجا که بد رياحين
چون خار و خس قوى شد زه کرد خوگ ملعون
در باغ و زو برآمد قومى همه ملاعين
در بوستان دنيا تا خوگ زاد ازان پس
تلخ است و زشت و گنده خوش بوى و چرب و شيرين
بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببينى
برسان جمع مستان افتاده در مجانين
آن سيم مى نمايد وا رزيز در ترازو
وين زهد مى فروشد در آستينش تنين
از علم پاک جانش، وز زهد دل، وليکن
بر زر نوشته يکسر بر طيلسانش ياسين
گر مشکلى بپرسى زو گويدت که «اين را
جز رافضى نگويد کاين رافضى است اين هين »
چون گوئيش که «حجت از نيم شب نخسپد
واندر نماز باشد تا صبح بامدادين »
گويد «درست کردى کو رافضى است بى شک
زيرا که اهل سنت نکند نماز چندين »
گر گوئيش که «با او بنشين و علم بشنو
کو خود سخن نگويد جز با وقار و تمکين »
گويد «سخن نبايد از رافضى شنودن
کرد اين حديث ما را خواجه امام تلقين »
نادان اگر نيايد پيشم، عجب چه داري؟
پروانه چون برآيد هرگز به چرخ پروين؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید