شماره ١٩٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بر جانور و نبات و ارکان
سالار که کردت اى سخن دان؟
وز خاک سيه برون که آورد
اين نعمت بى کران و الوان؟
خوانى است زمين پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نيز خوان خوان
خويشان تو اند جانور پاک
زيرا که تو زنده اى چو ايشان
پس چونکه رهى و بنده گشتند،
اى خويش، تو را بجمله خويشان؟
تو در خز و بز به زير طارم
خويشانت برهنه و پريشان
ايشان ز تو جمله بى نيازند
وز بيم تو مانده در بيابان
تو مهترى و نيازمندى
نشنود کسى مهى بر اين سان
گر شير قوى تر است از تو
چون است ز بانگ تو گريزان؟
ور پيل ز تو به تن فزون است
بر پيل تو را که داد سلطان؟
بيگار تو چون همى کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطيع است
تا پخته خورى بدو و بريان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
اين گوهر بى قرار عريان؟
بيرون نجهد مگر بفرمانت
اين گوهر صعب ازين دو زندان
جز تو ز هوا همى که سازد
چندين سخن چو در و مرجان؟
دهقانى توست خاک ازيرا
خويشانت نيند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطيع اند
هرچند خداى راست ارکان
نيکو بنگر که: کيستى خود
وز بهر چه اى رئيس حيوان
وين کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگى نيست
جز جان تو را خرد نگه بان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
اين جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ويران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به ديدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بينيت بيافت بوى ريحان
بنگر: به خرد چه کرده اى کار
صد سال در اين فراخ ميدان
بى کار چراست عقل در تو
بر کار هميشه تيز دندان
چيزيت نداد کان نبايست
دارنده روزگار، يزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پديد روى درمان
از مرگ بتر نديد کس درد
داناش نخواست همچو نادان
اى آمده زان سراى و مانده
يک چند در اين سراى مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدى کشد به پايان
يک چند تو خورده اى جهان را
اکنون بخوردت باز گيهان
«چون تو بزنى بخورد بايدت »
اين خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهى نمايد
زى رستن از اين عظيم ثعبان
حق است چنين که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخيره گريان
تن خورد در اين جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصيان
چون گشت يقين که جان نميرد
آسان برهى ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زين به که کند بيان و برهان؟
مشغول تنى که ديو توست او
بل ديو توى و او سليمان
خندانت همى برد سوى جر
دشمن بتر آن بود که خندان
اى بنده تن، تو را چه بوده است
با خاطر تيره روى رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بايدت
بر برده به چرخ طاق و ايوان؟
تن جلد و سوار و جان پياده
بالينت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زين بيش مگر گرد ديوان
بنگر که قوى نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزيزدار دايم
مفروش گران خريده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوى از ثرى به کيوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاک دل، اى پسر، همى گوى
«سبحانک يا اله سبحان »
بنگر به چه فضل و علم گشته است
يعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسيح را بيامد
آراسته از رحيم رحمان
تو چون به شکى که زى محمد
نامد به ازان بسى يکى خوان؟
خوان پيش توست ليکن از جهل
تو گرسنه اى برو و عطشان
از نامه خبر ندارى ايراک
برخوانده نه اى مگر که عنوان
گوئى که «فلان مرا چنين گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهب ها درست و حق نيست
جز مذهب بوحنيفه نعمان »
هارون زمانه را نديدى
اى غره شده به مکر هامان
ريحان که دهدت چون همى تو
ريحان نشناسى از مغيلان؟
آگاه نه اى که ريگ باريد
بر سرت به جاى خرد باران
گمراه شدى چو بر تو بگذشت
در جامه جبرئيل شيطان
از شير و ز مى خبر ندارى
اى سرکه خريده و سپندان
آگاه شوى چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خيره شود سرت در آن راه
رهبر نبوى تو بلکه حيران
چون برف بود بجاى سبزه
دى ماه بود نه ماه نيسان
اى حجت دين به دست حکمت
گرد از سر ناصبى بيفشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید