شماره ١٩٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين گنبد پيروزه بى روزن گردان
چون است چو بستان گه و گاهى چو بيابان؟
من خانه نه ديدم نه شنيدم بجز اين نيز
يک نيمه بيابان و دگر نيمه گلستان
ناگاه گلستانش پديد آرد گلها
چون گشت بيابانش ز ديدار تو پنهان
اين گوى سيه را به ميان خانه که آويخت
نه بسته طنابى نه ستونى زده زين سان؟
اين گوى گران را به هوا بر که نهاده است؟
تا کى به شگفتى بوى از تخت سليمان؟
اين گوى به کردار يکى خوان عظيم است
بنهاده در ايوان پر از نعمت الوان
اين خوان در ايوان چو نمودندت بنديش
تا کيست سزاوار بدين خانه و اين خوان
زين خوان و از اين خانه سوى تو خبرى هست؟
اى گشته بر اين گوى تو را پشت چو چوگان!
تاچند در اين گوى بخواهد نگرستن
اين چرخ بدين چشم فروزنده رخشان؟
چشم فلک است اين که بدو تيره زمين را
همواره همى بيند اين گنبد گردان
کانى است در اين گوى پر از گوهر و دانه
زين چشم بر اين گوهر مانده است در اين کان
جوينده اين جوهر را دست چهار است
از تير و زمستان و ز نيسان و حزيران
اين گوهر از اين کان چو به يک پايه برآيد
کانى دگرش سازند آنگاه ز ارکان
آن کان نخستينت نمودم که زمين است
وين کان دوم نيست مگر هيکل انسان
اى گوهر بى رنگ، بدين کان دوم در
رنگى شو و سنگى و ممان عاجز و حيران
چون قيمت ياقوت به آب است تو دانى
کابت سخن است، اى سره ياقوت سخن دان
هيکل به تو گشته است گرانمايه ازيراک
هيکل صدف توست و درو جان تو مرجان
مرجان تو مرجان خداى است ازيراک
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
زنهار که مر جان را بى جان نگذارى
زيرا که به بيجان نرسد رحمت رحمان
روزى بشکافند مر اين تيره صدف را
هان تا نبوى غافل و خفته نروى هان
زنهار چنان کامده اى اول، از اينجا
خيره نروى گرسنه و تشنه و عريان
جز سخته و پيموده مخر چيز که نيکوست
کردن ستد و داد به پيمانه و ميزان
چيزى به گران هيچ خردمند نخرد
هر گه که بيابد به از آن چيز به ارزان
بستان خداى است، چنان دان که، شريعت
پر غله و پر کشته درختان فراوان
بسيار در اين بستان هر گونه درخت است
هم کشته رحمان و هم از کشته شيطان
اى ره گذرى مرد، گرت رغبت باشد
در نعمت و در ميوه اين نادره بستان
دهقانش يکى فاضل و معروف بزرگ است
در باغ مشو جز که به دستورى دهقان
گر ميوه ت بايد به سوى سيو و بهى شو
منگر سوى بى ميوه و پر خار مغيلان
چون نخل بلند است سپيدار وليکن
بسيار فزون دارد در بار برين آن
مرغ است همان طوطى و هم جغد وليکن
اين از در قصر آمد و آن از در ويران
چون ابر بلند است سيه دود وليکن
از دود جدا گشت سيه ابر به باران
هرچند که در قرطه بود هردو به يک جا
از دامن برتر بود، اى پور، گريبان
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتيش نباشد که رود بر سر طوفان
چونان که خرد را به ميان دو محمد
فرق است به پيغمبرى و وحى به فرقان
دهقان و خداونده اين خانه رسول است
سرهنگ بنى آدم و پيغمبر يزدان
هرچند ستمگاران بسيار شده ستند
فرزند رسول است بر اين باغ نگهبان
گرچه نبود ميوه خوش بى پشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان
هرچند که در خانه تو خانه کند موش
خانه نسپارى تو همى خيره به موشان
در خانه تو موش به سوراخ درون است
او را چه بکار آيد کاشانه و ايوان؟
گر موش ندارد خبر از گنبد و ايوان
نادان چه خبر دارد از دين و ز ايمان؟
هرچند که بر منبر نادان بنشيند
هرگز نشود همبر با دانا نادان
گر زاغ سيه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و ناورد الحان
از مرد پديد آيد حکمت نه ز منبر
خورشيد کند عالم پر نور نه سرطان
ميدان خداى است قران، هر که سوار است
گو خيز و فراز آى و برون آى به ميدان
تا کيست که بر پشته حرف متشابه
آورد کند اسپش با پويه و جولان
دشوار طلب کردن تاويل کتاب است
کارى است فرو خواندن اين نامه بس آسان
با کاه مخور دانه چنين گر نه ستورى
با بوذر گفت اين که تو را گفتم سلمان
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع
با پوست مخور گوز و تن خويش مرنجان
معنى ى سخن ايزد پيغمبر داند
بهتان بود ار تو بجز اين گوئي، بهتان
بر مشکل اين معجزه جز آل نبى را
کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودى
ثعبان نشدى جز به کف موسى عمران
هرچند سخن گويد طوطى نشناسد
آن را که همى گويد هرگز سر و سامان
اى خوانده به صد حيلت و تقليد قران را
ماننده مرغى که بياموزد دستان
همچو سخن مرغ است اين خواندن ناراست
بى حاصل و بى معنى و بى حجت و برهان
از خواندن چيزى که بخوانيش و ندانى
هرگز نشود حاصل چيزيت جز افغان
تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردى
هرچند که آب آب همى گوئى هزمان
چون باز نگردى بسوى موسى و هارون
يک ره نشوى سير ز فرعون و ز هامان
گويند که پيغمبر ما امت و دين را
چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان
پيغمبرى اى بى خردان ملک الهى است
از ملکت قيصر به و از ملکت خاقان
هرگز ملکى ملک به بيگانه نداده است
شو نامه شاهان جهان پاک فروخوان
با دختر و داماد و نبيره به جهان در
ميراث به همسايه دهد هيچ مسلمان؟
يا سوى شما کار نکرده است پيمبر
بر قول خداوند جهان داور سبحان!
از بهر چه گوئيد چنين خام سخن ها؟
اى مغز شما دود زده ز آتش عصيان!
آنگاه شويد آگه از اين بيهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائيد به دندان
آن روز پشيمانى و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدى امروز پشيمان
حسرت نکند کودک را سود به پيرى
هر گه که به خردى بگريزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سايه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شب هاى زمستان
سودى نکند حسرت و تيمار چو افتاد
بيمار به سامره و درمان به بدخشان
از دزد فرومايه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذيرند چو افتاد به زندان
فرزند نبى جاى جد خويش گرفته است
وز فخر رسانيده سر تاج به کيوان
آن است گزيده، که خدايش بگزيند
بيهوده چه گوئى سخن بى سر و سامان؟
آنجا که به فرمانش پيمبر بنشستى
فرزند وى امروز نشسته است به فرمان
آن را که گزيدى تو خدايش نگزيده است
در خلق، ندانى تو به از خالق ديان
اى پير، خداوند سگى را نپذيرد
هرچند که فريبش کني، از تو به قربان
قربان تو فرزند رسول است، ره خويش
از حکمت او جوى سوى روضه رضوان
زى درگه او شو که سليمان زمان است
تا باز رهد جان تو از محنت ديوان
اى بار خداى همه ذريت آدم
با ملک سليمانى و با حکمت لقمان
آنى که پديد آمد در باغ شريعت
از عدل تو آذار و ز احسان تو نيسان
دين از تو مزين شد و دنيا به تو زيبا
حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر
از برکت و اقبال تو گل رويد و ريحان
چون بنده ت «مستنصر بالله » بگويد
پر مشترى و زهره شود بقعت يمگان
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئى
ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان
گر جمله يکى نامه شود عدل و سعادت
آن نامه نيابد مگر از دست تو عنوان
مر بنده ت را دشمن و بدگوى بسى هست
زان بيش کجا هست به درگاه تو مهمان
اى حجت بنشسته به يمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبيان گشته چو پيکان
گر خاک خراسانت نپذيرفت مخور غم
خشنودى ايزدت به از خاک خراسان
بر حکمت و بر مدحت اولاد پيمبر
اشعار همى گوى به هر وقت چو حسان
پژمرد بدين شعر تو آن شعر کسائى
«اين گنبد گردان که بر آورد بدين سان؟»
بر بحر هزج گفتى و تقطيعش کردى
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید