شماره ١٧٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى شده مشغول به کار جهان
غره چرائى به جهان جهان؟
پيگ جهانى تو بينديش نيک
سخره گرفته است تو را اين جهان
از پس خويشت بدواند همى
گه سوى نوروز و گهى زى خزان
گر تو نه ديوى به همه عمر خويش
از پس اين ديو چرائى دوان؟
پيش تو در مى رود او کينه ور
تو زپس او چه دوى شادمان؟
هيچ نترسى که تو را اين نهنگ
ناگه يک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و راى
روى بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعده چيزى که نباشد چنان
پير شدت بر غم و سختى و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به اميد بهي، روز روز
چرخ و زمان مى شمرد ساليان
دشمن توست اى پسر اين روزگار
نيست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسى از بهر تو
کرده نهان زير خز و پرنيان
اى شده غره به جهان، زينهار
کايمن بنشينى از اين بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همى مالدت او بر فسان
چون تو بسى خورده است اين اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامه شاهان عجم پيش خواه
يک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فريدون و کجا کيقباد؟
کوت خجسته علم کاويان؟
سام نريمان کو و رستم کجاست
پيشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشير؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشيروان!
اين همه با خيل و حشم رفته اند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است اين نه سراى قرار
دل منه اينجا و مرنجان روان
ايزد زى خويش همى خواندت
اى شده فتنه به زمين و زمان
چند چپ و راست بتابى ز راه
چون نروى راست در اين کاروان؟
چند ربودى و ربائى هنوز
توشه در اين ره ز فلان و فلان؟
باک ندارى که در اين ره به زرق
که بفروشى بدل زعفران
فردا زين خواب چه آگه شوى
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نينديشى از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگيردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زير گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و ميان
خيره چه گوئى تو که «بادى است اين
در شکم و پشت و ميانم روان؟
نيست مرا وقت ضعيفى هنوز
بشکند اين را شکر و باديان »
روى نخواهى که به قبله کنى
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسين دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهيز و به توبه، سبک
نفگنى از گردن بار گران؟
تا تو يکى خانه نو ساختى
يکسره همسايه ت بى خان و مان
در سپه جهل بسى تاختى
اکنون يک چند گران کن عنان
ديو قرين تو چرا گشت اگر
دل به گمان نيست تو را در قران
گر به گمانى ز قران کريم
خود ببرى کيفر از اين بدگمان
سود نداردت پشيمان شدن
خود شود آن روز گمانت عيان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در اين خانه پر استخوان
کان تو است اى تن و طاعت گهر
گوهر بيرون کن از اين تيره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوى خير و صلاحش مران
خود سپس آرزوى تن مرو
چون خره بد سپس ماکيان
گيتى دريا و تنت کشتى است
عمر تو باد است و تو بازارگان
اين همه مايه است که گفتم تو را
مايه به باد از چه دهى رايگان
اى پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
اى به خراسان در سيمرغ وار
نام تو پيدا و تن تو نهان
در سپه علم حقيقت تو را
تير کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنين
در همى جوى و همى برفشان
تا ز تو ميراث بماند سخن
چون بروى زى سفر جاودان
خيز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید