شماره ١٦٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومى فروشد سوى شام
همچو دو فرزند نوح اند اى عجب
روز همچون سام و تيره شب چو حام
شب هزاران در در گيسو کشيد
سرخ و زرد و بى نظام و با نظام
کس عروسى در جهان هرگز نديد
گيسوش پرنور و رويش پر ظلام
جز که بدکردار کس بيدار نه
کس چنين حالى نديد اى واى مام
روى اين انوار عالم سوى ما
بر مثال چشمهاى بى منام
گفتيى هر يک رسول است از خداى
سوى ما و نورهاشان چون پيام
اين زبان هاى خداى اند، اى پسر
بودنى ها زين زبان ها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسى
که ش خرد بگشاد گوش دل تمام
قول بى آواز را چون بشنوي؟
چون نديدى رفتن بى پاى و گام
گر همى عاصى نگويد عاصيم
بر زبان، فعلش همى گويد مدام
بر کف جاهل همى گويد نبيد
در بر فاسق همى گويد غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل
اين نه دين است اين نفاق است، اى کرام
من که نپسندم همى افعال زشت
جز به يمگان کرد چون يارم مقام؟
گر به دين مشغول گشتم لاجرم
رافضى گشتم و گمراه نام
دست من گير اى اله العالمين
زين پر آفت جاى و چاه تار پام
داور عدلى ميان خلق خويش
بى نيازى از کجا و از کدام
آنکه باطل گويد از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زين قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
چون سپيده دم به حکمت برکشيد
از نيام نيلگون زرين حسام
چون ضمير عاقلان شد روى خاک
وز جهان برخاست آن چون قير دام
همچنين گفتم که روزى برکشد
فاطمى شمشير حق را از نيام
دين جد خويش را تازه کند
آن امام ابن الامام ابن الامام
بار شاخ عدل يزدان بوتميم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او
نيستت راهى بر اين پرنور بام
بى بيانش عقل نپذيرد گزاف
زانکه جز به آتش نشايد خورد خام
خلق را اندر بيان دين حق
او گزارد از پدر وز جد پيام
جوهر محض الهى نفس اوست
زين جهان يکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر اين دام گنبد را ببين،
اى برادر، گرد گردان بر دوام
وين زمان را بين که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام
وين سپاه بى کران در يکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
نه ببيند نه بجويد چون ستور
چشم دل شان جز لباس و جز طعام
جهل و بى باکى شده فاش و حلال
دانش و آزادگى گشته حرام
باشگونه کرده عالم پوستين
زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طريق اين گروه
پس به بى شرمى بنه رخ چون رخام
بر در شوخى بنه شرم و خرد
وانگهى گستاخ وار اندر خرام
چون برآهختى زتن شرم، اى پسر،
يافتى ديبا و اسپ و اوستام
دهر گردن کى به دست تو دهد
چون تو او را چاکرى کردى مدام؟
ور سلامت را نمى داد او عليک
پيشت آيد بى تکلف به سلام؟
ور بريدستى چو من زيشان طمع
همچو من بنشين و بگسل زين لئام
در تنورى خفته با عقل شريف
به که با جاهل خسيس اندر خيام
پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ايام و نام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید