شماره ١٦٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
من دگرم يا دگر شده است جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همى جستم او به طبع همى جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
اى عجبى خلق را چه بود که ايدون
سخت بترسند مى ز نام و نشانم؟
آب کسى ريخته نشد زپى من
نان به ستم من همى ز کس نستانم
هيچ جوان را به قهر پير نکردم
پس به چه دشمن شدند پير و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گويد همى خليفت و خانم؟
گر طمعى نيستم به خون و به مردار
چونکه چنين دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مديح، تو که اميرى
نيز به مهمان و خان خويش مخوانم
گر تو بخوانى مرا، امير ندانمت
ورت بخوانم مديح، مرد مدانم
نامه آزادى آمده است سوى من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازين است
کايچ نجبند همى به پيش ميانم
تا به من اين منت از خداى نپيوست
بنده همى داشتى فلان و فلانم
رنج و عناى جهان کشيدم و اکنون
نيز نتابد سوى عناش عنانم
تو که ندانيش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطيع تاش نرانى
سفله جهان را ازين هميشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرايش چنانکه زو به فغانم
اى طلبيده جهان مرا مطلب هيچ
گم شده انگار از ميان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانى
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانى
نه چو تو من مدح گوى حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بيم دهانم
روز ندامت ز بد بس است نديمم
شب به عبادت قرين بس است قرانم
اى همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسين پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدين کارها بماندم شايد
گرچه نشايد همى که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطيفم رها شده است اگر چند
زير زمان است اين کثيف و گرانم
سوى حکيمان فريشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عيانم
هيکل من دان علم فريشتگان را
ورچه به يمگان ز شر ديو نهانم
ملک سليمان اگر ببرد يکى ديو
با سپهى ديو، من چه کرد توانم؟
بر رمه علم خوار در شب دنيى
از قبل موسى زمانه شبانم
هيچ شبان بى عصا و کاسه نباشد
کاسه من دفتر و عصاست لسانم
نان شريعت خورى چو پيش من آئى
نرم بياغشته زير شير بيانم
اى بسوى خويش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که مى برند گمانم
آينه ام من، اگر تو زشتى زشتم
ور تو نکوئى نکوست صورت و سانم
علم بياموز تام عالم يابى
تيغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمى بسرشته است
دست خداى جهان امام زمانم
زير درخت من آى اگرت مراد است
که ت زبر شاخ مردمى بنشانم
کشت خرد را به باغ دين حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشيند برو غبار شياطين
گرد به پندى چو در ازو بفشانم
ديو هگرز آب روى من نبرد زانک
روى بدو دارد آب داده سنانم
تير مرا جز سخن نباشد پيکان
تير قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوى من به مشرق است ز مغرب
تير خود آسان بدو روان برسانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید