شماره ١٦٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
من چو نادانان بر درد جوانى ننوم
که در اين درد نه من باز پسينم نه نوم
پيري، اى خواجه، يکى خانه تنگ است که من
در او را نه همى يابم هر سو که شوم
بل يکى چادر شوم است که تا بافتمش
نه همى دوست پذيرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از اين چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در اين ژرف گوم
بر سرم گيتى جو کشت و برآورد خويد
بى گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همى بدرود اين سفله جهان کشته خويش
بى گمان هرچه که من نيز بکارم دروم
دشمانند مرا خوى بد و آز و هوا
از هوا خيزم بگريزم وز آزو خوم
اين سه دشمن چو همى پيش من آيند به حرب
نيست شان خنجر برنده مگر آرزوم
من همى دانم اگر چند تو را نيست خبر
که همى هر سه ببرند به دنبه گلوم
اى پسر، نيک حذردار از اين هرسه عدو
يک دوبار اينت بگفته ستم وين بار سوم
سپس من نتوانند که آيند هگرز
چو خرد باشد تدبير کن و پيش روم
چو به جان و دل کرده است وطن دشمن من
من چپ و راست چو ديوانه ز بهر چه دوم
اى غزل گوى و لهو جوي، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنيا گوئى و من از دين خداى
تو نه اى آن من و نيز نه من آن توم
تا همى رود و سرود است رفيق و کفوت
بى گمان شو که نباشى تو رفيق و کفوم
طبع من با تو نيارامد و با سيرت تو
اگر از جهل و جفاى تو برآيد سروم
چو من از خوى ستورانه تو ياد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خيوم
اى اميد همه اميدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو اميد عفوم
چو يقينم که نگيردت همى خواب و غنو
من بى طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه مناديت شنودم ز وليت
گر نه بيهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دست ها در رسن آل رسولت زده ام
جز بديشان و بدو و به تو من کى گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسيد
برکشيدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانى چو نشد باز مرا چشم خرد
شايد ار هرگز بر روز جوانى ننوم
گر دلم نيز سوى حرص و هوا ميل کند
در خور لعنت و نفرين و سزاى تفوم
جامه دين مرا تار نماندى و نه پود
گر نکردى به زمين دست الهى رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکيد
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستنده يزدان و ثناگوى رسول
تا بوم هرگز يک روز نخواهم که بوم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید