شماره ١٥٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى شسته سر و روى به آب زمزم
حج کرده چومردان و گشته بى غم
افزون زچهل سال جهد کردى
دادى کم و خود هيچ نستدى کم
بسيار بدين و بدان به حيلت
کرباس بدادى به نرخ مبرم
تا پاک شد اکنون ز تو گناهان
منديش به دانگى کنون ز عالم
افسوس نيايد تو را از اين کار
بر خويشتن اين رازها مفرخم
زين سود نبينم تو را وليکن
ايمن نه اى اى خر ز بيم بيرم
از درد جراحت رهد کسى کو
از سر که نهد وز شخار مرهم؟
کم بيشک پيمانه و ترازوى
هرگز نشود پاک ز آب زمزم
بر خويشتن ار تو بپوشى آن را
آن نيست بسوى خداى مبهم
از باد فراز آمد و به دم شد
آن مال حرامى چه باد و چه دم
زين کار که کردى برون زده ستى
بر خويشتن، اى خر، ستون پشکم
بيدارشو از خواب جهل و برخوان
ياسين و به جان و به تن فرو دم
بفريفت تو را ديو تا گليمى
بفروختت، اى خر، به نرخ ملحم
گوئى که به سور اندرم، وليکن
از دور بماند به سور ماتم
در شور ستانت چنان گمان است
کان ميوه ستان است و باغ خرم
از سيم طرارى مشو به مکه
ماميز چنين زهر و شهد برهم
بر راه به دين اندرون برد راست
زين خم چه جهى بيهده بدان خم؟
گر ز آدمي، اى پور، توبه بايد
کردن زگناهانت همچو آدم
گر رنجه اى از آفتاب عصيان
از توبه درون شو به زير طارم
گر رحمت و نعمت چريد خواهى
از علم چر امروز و بر عمل چم
مر تخم عمل را به نم نه از علم
زيرا که نرويدت تخم بى نم
آويخته از آسمان هفتم
اينجا رسنى هست سخت محکم
آن را نتوانى تو ديد هرگز
با خاطر تاريک و چشم يرتم
شو دست بدو در زن و جدا شو
زين گم ره کاروان و بى شبان رم
علم است مجسم، نديد هرگز
کس علم به عالم جز از مجسم
آيد به دلم کز خدا امين است
بر حکمت لقمان و ملکت جم
مهمان و جراخوار قصر اويند
با قيصر و خاقان امير ديلم
در حشر مکرم بود کسى کو
گشته است به اکرام او مکرم
بر خلق مقدم شد او به حکمت
با حکمت نيکو بود مقدم
اين دهر همه پشت و ملک او روى
اين خلق صفر جمله واو محرم
زو يافت جهان قدر و قيمت ايراک
او شهره نگين است و دهر خاتم
او داد مرا بر رمه شبانى
زين مى نروم با رمه رمارم
اى تشنه تو را من رهى نمودم،
گر مست نه اى سخت، زى لب يم
گر تو بپذيرى زمن نصيحت
از چاه برآئى به چرخ اعظم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید