شماره ١٥٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بسى رفتم پس آز اندر اين پيروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مايه آز و آرزو را کم
فرو باريد مرواريد گرد اين سيه ديبا
که بر دو عارض من بست دست بى وفا عالم
به مرواريد و ديبا شاد باشد هر کسى جز من
که ديباى بناگوشم به مرواريد شد معلم
بگريم من بر اين نرگس که بر عارض پديد آمد
مرا، زيرا که بفزايد چو نرگس را بيايد نم
درخت مردمى را نيست اسپرغم بجز پيرى
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آري، وليکن بر درخت تو
شکوفه هست و بارى نيست، بى بر چون گرفتى خم؟
به چشم دل ببين بستان يزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانى که بنشانده ستشان آدم
گرفته بر يکى خنجر يکى مرهم يکى نشتر
يکى هپيون يکى عنبر يکى شکر يکى علقم
يکى چون مرغ پرنده وليک پرش انديشه
يکى ماننده گزدم وليکن نيش او در فم
يکى را سر همى سايد ز فر و فخر بر کيوان
يکى را سر نشايد جز به زير سنگ چون ارقم
يکى را بيخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
يکى را روى کفر و، دست جور و، پاى او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
يکى چون آب زير که به قول خوش فريبنده
چو شاخى بار او نشتر وليکن برگ او مبرم
يکى گويد شريفم من عرابى گوهر و نسبت
يکى گويد عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است اى پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بى علمان سوى بلعم
نه چون موسى بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عيسى بود هر کس که باشد مادرش مريم
ز راه شخص ماننده است نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پيغمبر عرب يکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گيلى و ديلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخيزد
يکى سنگى بود رکن و يکى شوراب چه زمزم
اگر دانش بيلفنجى به فضل تو شرف يابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خويش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زيبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شريعت کان دانش گشت و فرقان چشمه حکمت
يکى مر زر دين را که يکى مر آب دين را يم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از اين جان دوم يک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهى تو
کناره کرد بايدت اى پسر زين بى کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
وليکن با رم از هر گونه اى کايد همى بر چم
سخن چون تار توزى خوب و باريک و لطيف آور
سخن چون تار بايد تا برون آئى ز تار و تم
پديد آرد سخن در خلق عالم بيشى و کمى
چو فردا اين سخن گويان برون آيند از اين پيشکم
تو را بر بام زارى زود خواهد کرد نوحه گر
تو بيچاره همى مستى کنى بر بانگ زير و بم
سوى رود و سرود آسان دوى ليکنت مزدوران
سوى محراب نتوانند جنبانيد به بيرم
سبک باشى به رقص اندر، چو بانگ مؤذنان آيد
به زانو در پديد آيدت ناگه علت بلغم
ستمگارى و اندر جان خود تخم ستم کارى
وليکن جانت را فردا گزايد تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آب روى دنيائى
اگر بر رويت اى نادان برانى آب رود زم
تو را غم کم نيايد تا به دين دنيا همى جوئى
چو دنيا را به دين دادى همان ساعت شوى کم غم
تو را ديوى است اندر طبع رستم خو ستم پيشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستى از رستم
در اين پيروزه گون طارم مجوى آرام و آسايش
که نارامد به روز و، شب همى ناسايد اين طارم
اگر حکمت به دست آرى به آسانى روى زين جا
وگر حکمت نيلفنجى برون شد بايدت به ستم
نيايد با تو زين طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کايد با تو گر غمگين بوى شايد
ز بهر آنچه کايدر ماند خواهد چون بوى مغتم؟
ز بهر چيز بى حاصل نرنجى به بود، زيرا
بسى بهتر سوى دانا ز مرد ژاژخاى ابکم
گشاده ستى به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهاده ستى مگر بنهى درم بر هم
نبايد نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشته است اين سخن در پندنامه سام را نيرم
گهر يابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر يابد کسى مدغم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید