شماره ١٢٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
پشتم قوى به فضل خداى است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پيش خداى نيست شفيعم مگر رسول
دارم شفيع پيش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوى او هيچ باک نيست
برگيرم از منافق ناکس شناعتش
دين خداى ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعيتش
گر سوى آل مرد شود مال او چرا
زى آل او نشد ز پيمبر شريعتش؟
بر بنده تو طاعت تو نيست نيم از انک
پيغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بى طاعتى مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودى به طاعتش
اندر حمايتى تو ز پيغمبر خداى
مشکن حمايتش که بزرگ است حمايتش
پيغمبر است پيش رو خلق يکسره
کز قاف تا به قاف رسيده است دعوتش
آل پيمبر است تو را پيش رو کنون
از آل او متاب و نگه دار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانيش
پس خيره خير اميد چه دارى به رحمتش؟
آگه نه اى مگر که پيمبر کرا سپرد
روز غدير خم ز منبر ولايتش؟
آن را سپرد کايزد مر دين و خلق را
اندر کتاب خويش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدى پيش آفتاب
از کافران شجاعت پيش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بيم ضربتش
آن را که در رکوع غنى کرد بى سؤال
درويش را به پيش پيمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نيز دوست سوى خلق کنيتش
آن را که هر شريفى نسبت بدو کنند
زيرا که از رسول خداى است نسبتش
آن را که کس به جاى پيمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفي، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رايتش
شيري، مبارزي، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پيمبر ما معجزى نداشت
از معجزات نيز قوى تر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدينه علم رسول را
زيرا جز او نبود سزاى امانتش
گر علم بايدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آيت پيمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آيتش
گنج خداى بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوى گنج رسول است بى گمان
جز جهل و نحس نيست نشان سلامتش
شير خداى را چو مخالف شود کسى
هرگز مکن مگر به خرى هيچ تهمتش
شير خداى بود علي، ناصبى خر است
زيرا هميشه مى برمد خر ز هيبتش
هرک آفت خلاف على بود در دلش
تو روى ازو بتاب و بپرهيز از آفتش
ليکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگير
زيرا که نيست جز سخن سرد آلتش
چون علم نيستش که بگويد، جز اين محال
چون بند سخت گشت چه چيز است حيلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون وليک
روزشمار که شنود اين سست حجتش؟
دعوى همى کند که من اهل جماعتم
ليکن ز جمع ديو گشن شد جماعتش
ابليس قادر است وليکن به خلق در
جز بر دروغ و حيله گرى نيست قدرتش
قيمت سوى خداى به دين است و خلق را
آن است قيمتى که به دين است قيمتش
نصرت به دين کن اى بخرد مر خداى را
گر بايدت که بهره بيابى ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زيرا که با زوال همال است دولتش
دنيا به سوى من به مثل بى وفا زنى است
نه شاد باش ازو نه غمى شو ز فرقتش
نيک است ازان که نيک و بدش بر گذشتنى است
چيزى دگر همى نشناسم فضيلتش
زهر است نعمتش چو نيابد همى رها
از مرگ هر کسى که چشيده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زيرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شايد که همتم نبود صحبت جهان
چون نيست جز که مالش من هيچ همتش
بسيار داد خلعتم اول وزان سپس
از من يگان يگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بى حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نيست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار يافت
پر برکتست و خير دل از خير و برکتش
منت خداى را که نکرده است منتى
پشتم به زير بار مگر فضل و منتش
منت خداى را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و يقين و حقيقتش
آن بى قرين ملک که جز او نيست در جهان
کز ملک ديو يکسره خالى است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالى است مشترى را در قوس طلعتش
يارب، به فضل خويش تو توفيق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضاى او گه و بيگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصرى معانى و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید