شماره ١٢٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
چون تو را خوار کند چون نکنى خوارش ؟
هر که او انده و تيمار تو را کوشد
تو بخيره چه خورى انده و تيمارش؟
تن همان خاک گران سيه است ار چند
شاره زربفت کنى قرطه و شلوارش
تن تو خادم اين جان گرانمايه است
خادم جان گرانمايه همى دارش
گر نخواهى که تو را خوار و زبون گيرد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش
خار و خس بفگن از اين شهره درخت ايرا
کز خس و خار نيابى مزه جز خارش
يار خرماست يکى خار، بتر يارى
يار بد عار بود دايم بر يارش
يار بد خار توست، اى پسر، از يارت
دور باش و بجز از خار مپندارش
يار چون خار تو را زود بيازارد
گر نخواهى که بيازارى مازارش
هر که با اوت همى صحبت راى آيد
بر رس، اى پور، نخست از ره و رفتارش
سيرت خوب طلب بايد کرد از مرد
گرچه خوب است مشو غره به ديدارش
صورت خوب بسى باشد بى حاصل
بر در و درگه و بر خانه و ديوارش
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز
هست بسيار که خرما نبود بارش
هرکه بى سيرت خوب است و نکو صورت
جز همان صورت ديوار مينگارش
بد کنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو باز رسد سرزنش از کارش
سر پيکان نشود در سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
صحبت نادان مگزين که تبه دارد
اندکى فايده را ياوه بسيارش
ميوه چون اندک باشد به درختى بر
بى مزه ماند در برگ به خروارش
ره و هنجار ستمگار همه زشت است
اى خردمند مرو بر ره و هنجارش
هرکه او بر ره کفتار رود، بى شک
سوى مردار نمايد ره کفتارش
مرد را چون نبود جز که جفا، پيشه
مارش انگار نه مردم، سوى ما مارش
مار مردم نيت بد بود اندر دل
بد نيت را جگر افگار کند مارش
هر که را قولش با فعل نباشد راست
در در دوستى خويش مده بارش
سير گرداندت از گفتن بى معنى
تا مگر سير کنى معده ناهارش
هم از آن کيسه دهش نقد که او دادت
نقد او بايد بردنت به بازارش
زرق پيش آر چو رزاق شود با تو
سر به سر باش و همى باش به مقدارش
گر همى خفته گمانيت برد خفته است
خفته بگذار و مکن بيهده بيدارش
سخن از مردم دين دار شنو، وان را
که ندارد دين، منگر سوى دينارش
زنگ دارد دل بد دين، من ازان ترسم،
که بيالايد زو دلت به زنگارش
نه مکان است سخن را سر بى مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش
نيست آميخته با آب هنر خاکش
نيست آويخته در پود خرد تارش
نبرى رنج برو بهتر، چون رنجه است
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش
خويشتن رنجه مکن نيز چو مى دانى
که نخواهندت پرسيد ز کردارش
چه شوى غره به راهش چو همى بينى
که همى غره کند گنبد دوارش؟
رنجه و افگار شوى زو که چو خار است او
خارت افگار کند چون کنى افگارش
به حذر باش، نبايد که چو مى کوشى
خود نگيريش و، بمانى تو گرفتارش
نيک بنگر که کجا مى بردت گيتى
چون همى تازى بر مرکب رهوارش
از تو هموار همى دزدد عمرت را
چرخ بيدادگر و گشتن هموارش
پارش امسال فسانه است به پيش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش
نيست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همى بگذرد آسانش و دشوارش
زو مبين نيک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازنده او بين و ز سالارش
چون همى بر من زنهار خورد دنيا
خويشتن چون دهي، اى پور، به زنهارش؟
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه
بفگند باز خود از گاه نگونسارش
تا به پيکار بود، صلح طمع مى دار
چون به صلح آمد مى ترس ز پيکارش
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زيرا
يله بايدت همى کرد به ناچارش
اين جهان پيرزنى سخت فريبنده است
نشود مرد خردمند خريدارش
پيش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش
سخن حجت مرغى است که بر دانا
پند بارد همه از پرش و منقارش
گر به پند اندر رغبت کني، اى خواجه،
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید