شماره ١١٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خداوند اين کبود خراس
صد هزاران تو را ز بنده سپاس
که به آل رسول خويش مرا
برهاندى از اين رمه ى نسناس
تا متابع بوم رسول تو را
نروم بر مراد خويش و قياس
هم مقصر بوم به روز و به شب
به سپاست بر آورم انفاس
شکر و حمد تو را زبان قلم است
بندگان را و روز و شب قرطاس
نامه ها پيش تو همى آيد
هم ز بيدار دل هم از فرناس
هيچ کارى از اين دو نامه برون
نکند کافر و خداى شناس
آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سيم پاک نحاس
داد من بى گمان بر آيدمى
روز حشر از نبيره عباس
وز گروهى که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بريکى به قياس
اين ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسله ى وسواس
من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحى رب الناس؟
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رش و کرباس؟
لاجرم امتش به برکت او
کوفته ستند پاى خويش به فاس
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صياد صيد را سوى داس
برده گشتند يکسر اين ضعفا
وان دو صياد هر يکى نخاس
به خراسى کشيد هر يک شان
که سزاوارتر ز خر به خراس
هر چه کان گفت «لايجوز چنين »
آن دگر گفت «عندنا لاباس »
اينت مسکر حرام کرد چو خوگ
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس
دو مخالف امام گشته ستند
چون سياه و سپيد و خز و پلاس
نشد از ما بدين رسن يک تا
هر که بشناخت پاى خويش از راس
ليکن اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس
از ره نام همچو يک دگرند
سوى بى عقل هرمس و هرماس
ليکن از راه عقل هشياران
بشناسند فربهى ز اماس
اى خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر به سخت مکاس
دور باش از مزورى که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس
تيزتر گشت و جهل را بازار
سوى جهال صد ره از الماس
نيست از نوع مردم آنک امروز
شخص و انواع داند و اجناس
خرد و جهل کى شوند عديل؟
بز را نيست آشنا رواس
مى شتابد چو سيل سوى نشيب
خلق سوى نشاط و لهو و لباس
من همانا که نيستم مردم
چون نيم مرد رود و مجلس و کاس
تا اساس تنم به پاى بود
نروم جز که بر طريق اساس
پاس دارم ز ديو و لشکر او
به سپاس خداى بر تن، پاس
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوى فرزانه بهتر از نسپاس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید